امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

محرم

                                    :: السلام علیک یا أباعبدالله وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا سلام الله أبدا مابقیت وبقی اللیل والنهار ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین وعلى علی بن الحسین وعلى أولاد الحسین وعلى أصحاب الحسین   ...
27 آبان 1391

دندون نهم

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم و داشتم جی جی گل پسرو عوض میکردم بعد از اینکه کارم تموم شد انگشتمو کشیدم رو لثش تا ببینم این دندون نهمی که این همه واسه بیرون اومدن ناز داشت اومده بیرون یا نه که دیدم بله بلاخره چشممون به جمالش روشن شده این دندون جدید از سمت چپ پایین در اومده خلاصه که خیلی خوشحال شدم .تازه بچم لثه ی بالاش هم یکم ورم داره انگار دندون بالایی هم میخواد عقب نمونه. خلاصه که مامانی خون به جیگر ما میشه تا شما دو تا دونه دندون در بیاری این روزا یکم شیطونتر شده البته تو مقایسه با بقیه بچه ها خیلی بچه ی آرومیه این گل پسر دیروز که میخواستیم دو تایی بریم خونه ی مامان جون وقتی به شوخی بهش گفتم ک...
23 آبان 1391

بله برون عمو حمید

جمعه ی این هفته بله برون عمو حمید بود واسه همین سرمون یکم شلوغ بود و نتونستم از خاطرات شیرین گل پسر بنویسم. کلوچه ی ما تو این چند روزه کلی بزرگ شده دیگه وقتی غذا رو دهنش میزارم زودی قورتش نمیده و اول کلی میجودش بعد قورت میده کلی هم حرفای جدید یاد گرفته که وقتی میگه آدم میخواد قورتش بده بله برون عمو حمید قم بود چون خونه ی عروس قمه من و بابا علیرضا هم فکر کردیم چون راه دوره و ممکنه اونجا سروصدا باشه پسرنازی اذیت میشه . بخاطر همینم مامانی و دایی علی از خدا خواسته صبح اومدنو بردنش خونشون و ما هم شب که بر میگشتیم رفتیمو آوردیمش مامانی امروز فقط واسه این از خاطراتت نوشتم که چند تا از کلمه های جد...
21 آبان 1391

اسبه خودمه!

دیشب با بابا علیرضاو کلوچه رفتیم بیرون و واسه کلوچه به یاد بچه گیهای خودمون یه اسب چرخدار خریدیم تو فروشگاه انقدر ذوق میکرد که نگو سوار اسبه شده بود و مدام تکرار میکرد اشب اشب. خلاصه به زور پیادش کردیمو خریدیمش و برگشتیم خونه. تو راه هم همش حواسش به صندلی عقب ماشین بود که اسبو گذاشته بودیم و تند تند به ما گوشزد میکرد که اشب اشب وقتی هم که اومدیم خونه بجای تشکر از بابا اول کلی اسبشو بوس کرد و بعد هم شروع کرد به بازی البته یه کم طول کشید تا یاد بگیره که چه جوری میشه باهاش حرکت کرد. آخه تا الان همش یا ماشین شارژی سوار شده یا سه چرخه که اونم ما هولش دادیم خلاصه از دیروز تا الان بجز موقع خواب ...
11 آبان 1391

هفده ماهگی

                               ماهگیت مبارک عزیزتر از جون آره مامانی روزا داره مثل برق میگذره و تو داری بزرگ و بزگتر میشی. اما مهم اینه که با بودنت با وجود همه ی مشکلات خیلی قشنگ میگذره.خیلی.   دندون نهمت هم تو راهه.فقط یه کوچولو مونده که این خنده ی قشنگتو قشنگتر کنه مامانی       پسر مامان داره به علت جاذبه ی زمین فکر میکنه!     وقتی دل و روده ی اسباب بازیهاشو در میاره مستقیم میاره ب...
10 آبان 1391

باران پاییزی

همیشه غروبهای پاییز وقتی که بارون میومد و بابا علیرضا هم خونه نبود پشت پنجره می ایستادمو تنهای تنها به بارون نگاه میکردم. اما امروز با مرد کوچیکم که شده همدم تنهاییام پشت پنجره ایستادیم و بارونو نگاه کردیم.اینبار اصلا غمگین نبودم.چون پسرکم کنارم بود و همین حس مادرونه یعنی یه دنیا خوشحالی. خوشحالی از جنس غرور.آره مامانی من مغرورم.به تو مغرورم. به تو که هر لحظه ی بودن با تو رو با همه ی دنیا و دار و ندارش عوض نمیکنم عزیزکم                 ...
6 آبان 1391

شیطون بلای مامان

پسر مامان تازگیها خیلی شیطون شده یعنی یه جورایی مدام داره از در و دیوار بالا میره منم همش باید دنبالش در حال دویدن باشم تا یه دسته گلی به آب نده اما....... عزیز دلم شیطونیات هم به دل من و بابا میشینه   اینجوری فایده نداره خیلی تکراریه.باید یه کاری بکنم     من میتونم     آهان...بابا کمکم کن دیگه!!     دیدین بلاخره تونستم اما اینجوری هم فایده نداره باید یه کاردیگه بکنم     آهان اینجوری از همه بهتره.آخ جون از اینجا همه چیو میبینم     یالله برام دست بزنید دیگه       انقده کشتی گرف...
2 آبان 1391
1